پریاپریا، تا این لحظه: 10 سال و 8 ماه و 4 روز سن داره

هیجان

هیجان روزهای پروراندنت

تو با منی

پاییز به انتهای بودنش نزدیک است، درختان آخرین روزهای عاشقانه خود را رو به خزان در عبورند و باران تا آنجا که می تواند این روزها را سیراب می سازد از عشق و جاری می کند پاکی ی خود را در کوچه پس کوچه های دورترین نقطه از دنیا. روزهای پایانی آذر ماه است و انتهای پاییز از برای مهر وصف ناشدنی ی من به او همیشه برایم به سختی در گذر بوده است ولی اینبار گذر پاییز رنگ دیگری ست بر من و به راستی آخرین باران های پاییزی چه خوش بارید بر من و تازه کرد نفس های مانده در درونی ترین نقطه از وجودم را و عاشقانه ترین ترانه هستی را سر داد در من. در واپسین روزهای پاییز، بهار آرام و خرامان در دلم نشست و جان دوباره ام داد برای زیستن. کلمات یارای نوشتنم نیست تا سر با...
29 آذر 1391

تیک تیک تیک...

تیک تیک تیک... ثانیه ها در گذرند آرام مثل همیشه برای آنها تفاوتی نمی کند چه کسی چه چیز را در انتظار نشسته است همیشه کار خود را می کنند تیک تیک تیک... آرام آرام و در سکوت گذر از این آخرین روزهای شمارش ثانیه ها یکی از سخت ترین گذرگاه های زمان است انگار، پای رفتن نیست تو را، اما خیال تا فردا و فردا های بعد هم رفته است و گاه در همه این اضطراب های پشت این انتظار گرده های امید پخش زمان می کند و تو آرزوهایت را می بینی که آمده اند بزرگ شده اند پا گرفته اند و زندگی جاری ی شان گشته است. همیشه در زندگی گره های کوری هست که لذت باز شدن آنها را نخواهی چشید مگر حس دردناک کشیده شدن دندان هایت را روی آنها تجربه کنی و چه شیرین است لحظه باز شدن این کور گره...
22 آذر 1391

فریادهای من

فریادهای من این روزها با سکوت پیوند خورده اند، آرام و بی صدا گویی سالهاست فریاد، در من مرده است فریادهای من این روزها، جور دیگری است از قدیم رفته رفته ساکت و آرام تر می شوند پندارهای من در لابه لای شان غوطه ور می شود ساکتش می کند فریادهای من در گوشه ی سرد بغز من کز کرده اند آرام و بی صدا همچو شعله های آتشی خفته در زیر خاک فریادهای من زیر سنگینی ی این سکوت حبس گشته اند آرام و بی صدا لب فرو بسته اند گر زمان کمی بیشتر مرا جا زند فریادهای من تا همیشه گوشه گیر این بغز باقی اند ...
21 آذر 1391

یک روز بدون نگرانی هایم

کاش یک روز می آمد که آن روز دیگر از ارتفاع نمی ترسیدم و همان روز سر و کله ی چارلی ی کارخانه شکلات سازی با آسانسور شیشه ای یش پیدا می شد و خودش سوار نمی شد و من بودم و آن آسانسور شیشه ای و یک جعبه شکلات واقعی و طبقه طبقه از این جایی که هستم بالا می رفتم و زیر پایم همه بزرگ ها کوچک و کوچک تر می شدند و من بالا و بالاتر می رفتم و وزن نداشتم و معلق می شدم و پا روی پایم می انداختم و روی هوا لم می دادم و شکلات می خوردم و زیر زیرکی پایین را نگاه می کردم و لبخند می زدم و بالا می رفتم و دور می شدم و دود نبود و ابر بود و زمین گرد بود و خدا نگاهم می کرد و قانونی وضع نمی شد و هیچ نبود که نگرانم کند و خوب و بد همان پایین جا می ماند و شکلات ها تمام نمی شدن...
16 آذر 1391

شوق

 صدای آمدن هایت در کوچه پس کوچه های زندگی ی مان طنین خوش آهنگی رقم زده است که می شود با آن شوق را نواخت ،هیجان را مزه مزه کرد و جا م های لذت را پر و خالی نمود. این روزها از لابلای مارپیچ های خاکستری رنگم تنها تو میگذری و اندیشه های رنگارنگی که برای زندگی بخشیدن به تو در میان آنها شکل می گیرند، بزرگ می شوند و تپیدن های قبلم را پر رمق تر می سازند. آمدنت را در سکوت نظاره می کنم، تا روزی که خودت قصد آمدن کنی، کاسه های صبرم را هر روز بزرگتر انتخاب می کنم تا مبادا لبریز شود تا مبادا بی طاقتم کند. شوق روزهای با تو بودن، گذر این روزهای دلتنگی را بر من آرامتر می سازد. شوق لمس گونه های پاک تو روح تازه می دهد کهنه اشتیاق جا گرفته در گوشه گ...
6 آذر 1391
1
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به هیجان می باشد